گلچینی از بهترین اشعار رودکی
به گزارش سفر به روسیه، رودکی پدر شعر فارسی است. او غزلیات عاشقانه و اشعار تعلیمی فخیم سرود و در حماسه سرایی تبحر داشت. گزیده اشعار رودکی را در مجله خبرنگاران بخوانید.
با ما همراه باشید و با تورهای چین از شگفت انگیزترین کشور دنیا دیدن کنید بر روی دیوار چین سلفی بگیرید، از قصر ممنوعه دیدن کنید و در خیابان شانگهای پیشرفته ترین آسیا قدم بزنید.
رودکی با نام کامل ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم، سال 244 هجری قمری در ناحیه رودک در نزدیکی سمرقند متولد شد. بعضی از نویسندگان رودکی را کور مادرزاد دانسته اند، ولی بعضی تنها از نابینایی او سخن گفته اند.
رودکی پدرشعر فارسی و مشهور به استاد شاعران است. اگر چه سروده های وی در دایره ادبیات غناییو بعضاً تعلیمی جای می گیرد، اما از داستان ها و موضوعات حماسی، به خوبی آگاهی داشتهو با استادی تمام توانسته این مسئله را در شعر خود بازتاب دهد. مهم ترین آثار او کلیله و دمنه منظوم، سندبادنامه منظوم و دیوان اشعار شامل غزلیات، رباعیات،قصاید و قطعات، ابیات پراکنده و مدایح هستند.
رودکی در دربار امیر نصر سامانی بسیار محبوبشد و ثروت بسکمک به دست آورد، با این حال در سال های پایانی عمر مورد بی مهری امراقرار گرفت. او در اواخر عمر به زادگاهش بازگشت و در همانجا در سال 329هجری قمری درگذشت . آرامگاه رودکی هم اکنون در خاک جمهوری تاجیکستان واقع شده است.
گزیده ای از زیباترین اشعار رودکی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شاد آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
~*~*~*~*~*~*~*~*~
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
~*~*~*~*~*~*~*~*~
اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخگردد
خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود
بنفشه های طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو گردد و از رخان برآید زود
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه گردد جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب...
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حله قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب...
هر چند نوبهار دنیا است به چشم خوب
ملاقات خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
~*~*~*~*~*~*~*~*~
دل تنگ مدار، ای ملک،از کار خدایی
آرام و طرب را مده ازطبع جدایی
صد بار فتادست چنین هرملکی را
آخر برسیدند به هر کامروایی
آن کس که تو را دید و تو رابیند در جنگ
داند که: تو با شیر بهشمشیر درآیی
این کار سمایی بد، نهقوت انسان
کس را نبود قوت به کارسمایی
آنان که گرفتار شدنداز سپه تو
از بند به شمشیر تو یابندرهایی
عصا بیار که وقت عصا و انبانبود
رودکی در این قصیده طولانی اوضاع واحوال خود را توضیح می دهد و می نالد. ناله رودکی از پیری، دندان ریختن، سپیدی موی، فقرو… است. او یادآور می گردد که همواره چنین نبوده و روزگاری اوضاع بهتری داشته است.
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
خبرنگاران سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
دنیا همواره چنین است، گرد گردان است
همواره تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همواره حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز کمک او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجه او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و ملاقات خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همواره ارزان بود
دلم خزانه پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود
همواره شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر نموده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همواره چشمم زی زلفکان چابک بود
همواره گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در دنیا رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همواره شعر ورا زی ملوک دیوان است
همواره شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه دنیا بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بوده ست نامور دهقان
مرا به خانه او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو برتری یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
گزیده ای از رباعیات رودکی
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
~*~*~*~*~*~*~*~*~
نامت شنوم، دل ز فرح زنده گردد
حال من از اقبال تو فرخنده گردد
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراکنده گردد
~*~*~*~*~*~*~*~*~
بی روی تو خورشید دنیا سوزمباد
هم بی تو چراغ عالم افروزمباد
با وصل تو کس چو من بدآموز مباد
روزی که تو را نبینمآن روز مباد
~*~*~*~*~*~*~*~*~
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
~*~*~*~*~*~*~*~*~
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
~*~*~*~*~*~*~*~*~
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر
ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر
~*~*~*~*~*~*~*~*~
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز شروع به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه غمان کرد دلم
تعدادیاز ابیات پراکنده رودکی
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه
~*~*~*~*~*~*~*~*~
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب خبرنگاران شمارم
~*~*~*~*~*~*~*~*~
چون لطیف آید به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز
~*~*~*~*~*~*~*~*~
ای جان همه عالم در جان تو پیوند
مکروه تو ما را منما یاد خداوند
~*~*~*~*~*~*~*~*~
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
~*~*~*~*~*~*~*~*~
تا درگه او یابی مگذرد به در کس
زیرا که حرامست تیمم به لب یم
~*~*~*~*~*~*~*~*~
منم خو نموده بر بوسش، چنان چون باز برمسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنیپسته
~*~*~*~*~*~*~*~*~
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
~*~*~*~*~*~*~*~*~
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی
گروه فرهنگ و هنر خبرنگاران
منبع: setare.com